تو یادت نمی آید

اما من خوب به یاد دارم...

روزهایی بهاری را که برای من، رنگی از غم داشت

شب های کوتاه تابستان که به بلندای شب یلدا برایم کش می آمد

خشکی برگ خزان که حکایت از دل من داشت،

و سرمای زمستانی که در مقابل دل یخ زده من هیچ بود!

تو یادت نمی آید اما من به خاطر دارم

طعنه هایی که بخاطر وفاداری به تو شنیدم

و نگاه هایی سرد که فقط و فقط بخاطر نگاه گرم تو تحمل کردم!

اگر حتی ذره ای رنگ غم را بر دلت حس کرده بودی

اگر فقط برای یک شب هم که شده،

حس می کردی که زمان به کندی می گذرد

اگر با نبودن کسی احساس می کردی که دلت دیگر « دل» نیست...

و با یقین به نبودنش،

خودت

استخوان هایت

خونت

دلت

همه یخ می بست....

حتی اگر یکی از آن طعنه های سوزنده را می شنیدی

و یا سنگینی نگاهی را بر خود، تحمل می کردی....

آن دم بود که جرعه ای از  مرا درک می کردی

 حالا......اگر روزی مرا فهمیدی

برگرد!

و بگذار طلسم رفتنت به مانند دل من شکسته شود!

نظرات شما عزیزان:

واژه

ساعت14:57---12 مرداد 1392

[وب سایت]

like
آرزومیکنم آرزوی کسی بشی که آرزوشوداری

نام :

آدرس ایمیل:

وب سایت/بلاگ :

متن پیام:

نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: